امام جواد(ع)
ابو جعفر محمد بن على(ع)نهمین امام از ائمه اثنى عشر(ع)و یازدهمین معصوم از چهارده معصوم(ع) است.
تولد آن حضرت به اشهر اقوال در مدینه در 15 یا 19 رمضان و یا 10 رجب سال 195 ه.ق. و وفات ایشان در آخر ذو القعده سال 220 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد.خطیب بغدادى در تاریخ بغداد(3/55)وفات آن حضرت را روز سه شنبه پنجم یا ششم ذو الحجه سال 220 ه.ق. گفته است.قبر آن حضرت در مقابر قریش نزدیک قبر جدش امام موسى الکاظم(ع) است.
مادر ایشان ام ولد و در اصل مریسیه یا نوبیه(از مردم نوبى)بوده است و نامش را به اختلاف سکن یا سبیکه و یا دره و ریحانه نوشتهاند و ظاهرا حضرت رضا(ع) او را به خیزران موسوم ساخته است.
مشهورترین القاب آن حضرت«جواد»و«تقى»است و از این جهت به امام«محمد جواد»و امام«محمد تقى»معروف است.کنیه حضرت در کتب اخبار و احادیث ابو جعفر است و چون امام باقر(ع)نیز کنیه ابو جعفر داشتهاند امام جواد(ع)را«ابو جعفر ثانى»مىگویند.
آن حضرت تنها فرزند ذکور حضرت رضا(ع)بود و به نص ایشان و به تفصیلى که در ارشاد شیخ مفید آمده است پس از او«امام»و«حجت خداوند»در روى زمین گردید و با آنکه به هنگام وفات پدر بزرگوارش بیش از هفت سال نداشته است بنابر حدیثى که شیخ مفید در ارشاد(ص 325)از معلى بن محمد نقل کرده است مصداق قول قرآن کریم است که«و آتیناه الحکم صبیا».
در تاریخ بیهق(ص 46)آمده است که حضرت جواد در سال 202 ه.ق. براى دیدن پدرش از مدینه به خراسان رفت و در سر راه خود، که از راه طبس مسینا بود(زیرا راه قومس یا سمنان و دامغان در آن زمان بسته بود)از بیهق به قریه ششتمذ رفت و از آنجا رهسپار زیارت پدرش گردید.
اما بنا بر روایت دیگر حضرت جواد(ع)به هنگام فوت حضرت رضا(ع)، در مدینه بود و بنابر این اگر خبر تاریخ بیهق درست باشد باید گفت که حضرت جواد پس از زیارت پدرش به مدینه بازگشته است.مؤید این مطلب آن است که مأمون پس از بازگشت به بغداد حضرت جواد(ع)را از مدینه فرا خواند و دخترش ام الفضل را به او تزویج کرد، زیرا با وجود صغر سن، ادب و کمال عقل آن حضرت را پسندیده بود.پس مأمون مىبایست او را در خراسان دیده باشد تا آثار ادب و کمال در او مشاهده کرده باشد و در مراجعت به بغداد او را از مدینه فرا خوانده باشد تا دخترش را به او بدهد.
شیخ مفید در ارشاد از ریان بن شبیب روایت مىکند که چون مأمون خواست دخترش را به حضرت جواد(ع) بدهد بنى عباس و خویشان نزدیک او ناراحت شدند و ترسیدند که مأمون مبادا او را نیز مانند حضرت رضا(ع)ولیعهد خود سازد.پس نزد او رفتند و او را هشدار دادند که مبادا این امر خلافت که خداوند به او بخشیده است به سبب این وصلت از چنگ ایشان(خاندان بنىعباس)بیرون رود و به دست خاندان على افتد و همچنین دشمنى و عداوتى را که میان آل على و بنى عباس از دیرباز وجود داشت یادآور شدند.مأمون در پاسخ گفت که دشمنى میان شما(بنى عباس)و آل على را سبب خود شما بودهاید و اگر انصاف مىدادید ایشان براى خلافت از شما اولى و اصلح بودند.اما آنچه گذشتگان من با ایشان کردند چیزى جز قطع رحم نبود و من از ولیعهد کردن امام رضا(ع)پشیمان نیستم و مىخواستم که خلافت را به او واگذار کنم اما او نپذیرفت و آنچه مقدر بود پیش آمد.پسر او ابو جعفر محمد بن على با آنکه هنوز کودک است در علم و دانش بر دیگران مقدم است و امیدوارم که فضل و برترى او بر دیگران آشکار گردد.
آنان در پاسخ گفتند اگر هم سیرت و رفتار این جوان مقبول و پسندیده باشد اما او هنوز کودک است و از دانش و فقه بهرهاى ندارد.پس باید صبر کرد تا علم و ادب و فقه فرا گیرد آنگاه آنچه مىخواهى درباره او در عمل آر.مأمون گفت من او را مىشناسم و مىدانم که از اهل بیت فضل و دانش است و ماده علم او از الهام الهى است، اگر سخن مرا باور ندارید او را بیازمایید.
پس رأى ایشان بر این قرار گرفت که او را بیازمایند و یحیى بن اکثم قاضى القضات را مأمور آزمایش او کردند تا مسائلى در فقه از او بپرسد.آنگاه مجلسى آراستند و امام را که هنوز به ده سالگى نرسیده بود حاضر ساختند.یحیى بن اکثم را نیز گفتند تا در آن مجلس در حضور مأمون از آن حضرت سئوالاتى در فقه بکند.یحیى پس از اجازه از مأمون از آن حضرت پرسید که حکم کسى که در حال احرام صیدى را بکشد چیست؟حضرت در پاسخ گفت: آیا آن شخص در حرم این صید را کشته است یا در بیرون حرم؟به عمد کشته است یا به خطا؟اگر به خطا کشته است عالم به مسأله بوده است یا جاهل به آن؟آزاد بوده است یا بنده؟صغیر بوده است یا کبیر؟آن صید از پرندگان بوده است یا غیر آن؟آیا این قتل در شب بوده است یا روز و آن شخص احرام عمره داشته است یا تمتع؟چون آن حضرت شقوق و وجوه مختلف مسأله را پرسید یحیى در جواب فرو ماند و مأمون روى به خویشان خود کرد و گفت: آیا اکنون شناختید آن کسى را که نمىشناختید؟پس از آن دختر خود را به ازدواج آن حضرت درآورد و آن حضرت صداق او را پانصد درهم که مهر حضرت فاطمه(ع) بوده قرار داد.تفصیل این واقعه و جواب شقوق مختلف مسأله که حضرت به یحیى بن اکثم گفت در ارشاد مفید مذکور است.(ص 320 به بعد)
ظاهرا حضرت جواد(ع)مدتى پس از ازدواج با ام الفضل در بغداد بوده است و پس از آن از مأمون اجازه سفر حج خواسته و پس از مراسم حج به مدینه رفته و در آن شهر سکونت گزیده است.
از روایات برمىآید که میانه امالفضل دختر مأمون با حضرت جواد چندان گرم نبوده است و از آن حضرت به پدرش شکایت برده است.(بحار الانوار، 50/79، چاپ جدید)دلیل این امر آن است که امالفضل را از آن حضرت فرزندى بوجود نیامد و فرزندان آن حضرت از کنیز یا کنیزان دیگر بوجود آمدند که یکى از ایشان امام هادى علیهالسلام است.شکایت امالفضل نیز به جهت همین«تسرى»یا کنیز گرفتن بوده است.مأمون در پاسخ شکایت دخترش نوشته بود که ما تو را به او ندادیم تا حلالى را بر او حرام کنیم(یعنى کنیز گرفتن را)و او را از شکایت در این باره منع کرد.
بنا به روایتى خروج امام(ع)از بغداد به مدینه در سالى بوده است که مأمون به قصد جنگ با بیزانس به بدندون رفته بود.پس از وفات مأمون، معتصم در سال 220ه.ق. آن حضرت را از مدینه فراخواند و امام فرزند خود امام هادى(ع)را در مدینه گذاشت و خود با ام الفضل در محرم سال مذکور به بغداد رفت.
وفات آن حضرت چنانکه گذشت در همان سال در بغداد اتفاق افتاد و بنا بر بعضى از روایات مسموم گردید و امالفضل را پس از وفات آن حضرت به کاخ معتصم بردند و جزو حرم درآوردند.
امام جواد(ع)در علم و حلم و فصاحت و عبادت و سایر فضایل اخلاقى ممتاز بود.هوشى فوق العاده و زبانى بلیغ و گویا داشت و مسائل علمى را بالبداهه پاسخ مىفرمود.با وجود کمى سن در علوم و حکم و فضایل و آداب نظیر نداشت.در نظافت تن و جامه اهتمام مىنمود.از پدر بزرگوارش روایت مىکرد.ادعیه و احادیث ایشان در عیون اخبار الرضا، تحف العقول، درة الباهرة، معالم العترة، مناقب، بحار الانوار و سایر کتب حدیث و تاریخ مندرج است.
ترا من چشم در راهم شباهنکام
که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
((نیما یوشیج))
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
شق القمر معجزهاى از معجزات پیامبر(ص)
1-تاریخ وقوع این معجزه
در اینکه این معجزه در زمان رسول خدا(ص)و در مکه انجامشده اختلافى در روایات و گفتار محدثین نیست و مسئلهاجماعى است،ولى در مورد تاریخ آن اختلافى در روایاتو کتابها بچشم مىخورد.
از مرحوم طبرسى در اعلام الورى و راوندى در خرائج نقل شده که گفتهاند این داستان در سالهاى اول بعثت اتفاق افتاد ولىمرحوم علامه طباطبائى در تفسیر المیزان در دو جا ذکر کرده کهاین ماجرا در سال پنجم قبل از هجرت اتفاق افتاد و در یکجاى آن از پارهاى روایات نقل کرده که:
این داستان در آغاز شب چهاردهم ذى حجه پنجسال قبل ازهجرت اتفاق افتاد.و مدت آن نیز اندکى بیش نبود.
2-چگونگى ماجرا
در روایات مختلفى که در تواریخ شیعه و اهل سنت ازابن عباس و انس بن مالک و دیگران نقل شده عموما گفتهاند:
این معجزه بنا بدرخواست جمعى از سران قریش و مشرکان مانندابو جهل و ولید بن مغیره و عاص بن وائل و دیگران انجام شد،بدینترتیب که آنها در یکى از شبها که تمامى ماه در آسمان بود بنزدرسول خدا(ص)آمده و گفتند:اگر در ادعاى نبوت خود راستگو وصادق هستى دستور ده این ماه دو نیم شود!رسول خدا(ص)
بدانها گفت:اگر من اینکار را بکنم ایمان خواهید آورد؟
گفتند:آرى،و آنحضرت از خداى خود درخواست این معجزه راکرد و ناگهان همگى دیدند که ماه دو نیم شد بطورى که کوهحرا را در میان آن دیدند و سپس ماه به هم آمد و دو نیمه آن به همچسبید و همانند اول گردید،و رسول خدا(ص) دوبار فرمود:
«اشهدوا،اشهدوا»یعنى گواه باشید و بنگرید!
مشرکین که این منظره را دیدند بجاى آنکه به آنحضرتایمان آورند گفتند!«سحرنا محمد»محمد ما را جادو کرد،و یاآنکه گفتند:«سحر القمر،سحر القمر»ماه را جادو کرد!
برخى از آنها گفتند:اگر شما را جادو کرده مردم شهرهاىدیگر را که جادو نکرده!از آنها بپرسید،و چون از مسافرانو مردم شهرهاى دیگر پرسیدند آنها نیز مشاهدات خود را در دو نیمشدن ماه بیان داشتند .
و در پارهاى از روایات آمده که این ماجرا دو بار اتفاق افتادولى برخى از شارحین حدیث گفتهاند:منظور از دو بار همان دوقسمتشدن ماه است نه اینکه این جریان دو بار اتفاق افتادهباشد. و البته مجموع روایاتى که درباره این معجزه وارد شده حدود بیست روایت میشود که در کتابهاى حدیثى شیعه و اهل سنتمانند بحار الانوار و سیرة النبویة ابن کثیر و در المنثور سیوطى ودیگران نقل شده.
3-گفتار بزرگان در مورد اجماع و تواتر روایات در این باره
عموم محدثین و علماى اسلامى درباره وقوع این معجزه ازرسول خدا(ص)ادعاى اجماع و تواتر روایات را کردهاند چنانچهمرحوم طبرسى از علماى شیعه در مقام رد گفتار مخالف گفته:
«المسلمین اجمعوا على ذلک فلا یعتد بخلاف من خالف فیه...» مسلمانان بر انجام این معجزه اجماع دارند و از اینرو بگفتار مخالفاعتنائى نیست.
و ابن شهر آشوب در مناقب گوید:
«اجمع المفسرون و المحدثون سوى عطاء و الحسن و البلخى فى قوله«اقتربت الساعة...»انه اجتمع المشرکون.و آنگاه داستان را نقلکرده».
و از علماى اهل سنت نیز فخر رازى در تفسیر مفاتیح الغیب درتفسیر سوره قمر گوید:
«المفسرون باسرهم على ان المراد ان القمر حصل فیهالانشقاق...».
مفسران همگى بر این عقیدهاند که در ماه انشقاق پدید آمد و دو نیم شد...
و سپس داستان را بهمانگونه که ما نقل کردیم بیان مىکند.
و از قاضى در شفاء نقل شده که گفته:
«اجمع المفسرون و اهل السنة على وقوع الانشقاق». چنانچه ابن کثیر در سیرة النبویة گوید:
«و قد اجمع المسلمون على وقوع ذلک فى زمنه علیه الصلاة و السلامو جاءت بذلک الاحادیث المتواترة من طرق متعددة تفید القطع عند مناحاط بها و نظر فیها».
-مسلمانان اجماع بر وقوع آن در زمان آنحضرت دارند و حدیثهاى متواترهنیز از طرق متعدده در این باره رسیده که براى هر کس که بدانها احاطه داشته ودر آنها نظر افکنده موجب قطع خواهد شد.
و مرحوم علامه طباطبائى از دانشمندان و مفسران معاصر نیزفرموده:
«آیة شق القمر بید النبى(ص)بمکة قبل الهجرة باقتراح من المشرکین مما تسلمها المسلمون بلا ارتیاب منهم».
-معجزه شق القمر بدست رسول خدا(ص)در مکه پیش از هجرت بنابدرخواست مشرکان از موضوعاتى است که مسلمانها همگى وقوع آنرا مسلمدانسته و تردیدى در آن نکردهاند.
و از دانشمندان معاصر اهل سنت نیز دکتر سعید بوطىنویسنده کتاب فقه السیرة در اینباره گوید:
«و هذا امر متفق علیه بین العلماء انه قد وقع فى زمان النبى(ص)و انهکان احدى المعجزات» .
-و این چیزى است که میان علماء مورد اتفاق است که در زمان رسولخدا(ص)اتفاق افتاده و یکى از معجزات اوست.
و این بود نمونههائى از گفتار علماء و محدثین شیعه واهل سنت در اینباره
اسم : جعفر
لقبها : صادق- مصدق - محقق - کاشف الحقایق - فاضل - طاهر - قائم - منجی - صابر
کنیه : ابوعبدالله - ابواسماعیل - ابوموسی
نام پدر : حضرت امام محمد باقر ( علیه السلام )
نام مادر : فاطمه ( ام فروه ) دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر
زمان تولد : هفدهم ربیع الاول سال 83 هجری
در روز جمعه یا دوشنبه ( بنا بر اختلاف ) در هنگام طلوع فجر مصادف با میلاد حضرت رسول . بعضی ولادت ایشان را روز سه شنبه هفتم رمضان و سال ولادت ایشان را نیز برخی سال 80 هجری ذکر کرده اند . ( 1 )
محل تولد : مدینه منوره
عمر شریفش : 65 سال
مدت امامت : 34 سال
زمان رحلت ( شهادت ) : 25 شوال سال 148 هجری درباره زمان شهادت نیز گروهی ماه شوال و دسته ای دیگر 25 رجب را بیان کردند . ( 2 )
قاتل : منصور دوانیقی بوسیله زهر
محل دفن : قبرستان بقیع
زنان معروف حضرت : حمیده دختر صاعد مغربی ، فاطمه دختر حسین بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب( علیهم السلام )
فرزندان پسر : موسی ( علیه السلام ) - اسماعیل - عبدالله - افطح - اسحاق - محمد - عباس - علی
فرزندان دختر : ام فروه - فاطمه - اسما که اسماعیل ، عبدالله وام فروه مادرشان فاطمه دختر حسین بن علی بن حسین ( علیهما السلام )( نوه امام سجاد ) است . وامام موسی کاظم (علیه السلام) ، اسحاق و محمد که مادرشان حمیده خاتون می باشد . وعباس ، علی ، اسماء و فاطمه که هر یک از مادری به دنیا آمده اند .
نقش روی انگشتر حضرت : ما شاء الله لا قوة إلا بالله ، أستغفرالله .
اصحاب معروف امام صادق (علیه السلام) : ابان بن تغلب - اسحاق بن عمار- برید - صفوان بن مهران - ابوحمزه ثمالی – حریر بن عبدالله سجستانی زراره بن اعین شیبانی - عبدالله بن ابی یعفور-عمران بن عبدالله اشعری قمی .
روز زیارت ایشان : روزهای سه شنبه می باشد .
رخسار حضرت : بیشتر شمایل آن حضرت مثل پدرشان امام باقر (علیه السلام) بود . جز آنکه کمی لاغرتر و بلند تر بودند .
مردی میانه بالا ، سفید روی ، پیچیده موی و پیوسته صورتشان چون آفتاب می درخشید . در جوانی موهای سرشان سیاه و در پیری سفیدی موی سرشان بر وقار و هیبتشان افزوده بود . بینی اش کشیده و وسط آن اندکی برآمده بود وبر گونه راستش خال سیاه رنگی داشت .
ریش مبارک آن جناب نه زیاد پرپشت و نه زیاد کم پشت بود . دندانهایش درشت و سفید بود ومیان دو دندان
پیشین آن گرامی فاصله وجود داشت . بسیار لبخند می زد و چون نام پیامبر برده می شد رنگ از رخسارش تغییر می کرد .
گوشه ای از حیات امام صادق ( علیه السلام )
پدرش 26 ساله بود که او زاده شد . دوازده تا 15 سال بنابر اختلاف از عمر شریفش را درکنار جدش امام سجاد ( علیه السلام ) و نوزده سال را در کنار پدرش امام باقر ( علیه السلام ) گذراند .
پیامبر اکرم ( ص ) در خصوص انتخاب نام و لقب امام ششم فرموده است: وقتی که فرزندم جعفر متولد شد نام اورا صادق بگذارید زیرا فرزند پنجمش جعفراست وادعای امامت می کند و او در نظر خداوند جعفر کذاب است .
ابن بابویه و قطب راوندی روایت کرده اند : که از حضرت امام زین العابدین (علیه السلام) پرسیدند که امام بعد از تو کیست ؟
فرمود : محمد باقر شکافنده علوم است . پرسیدند که : بعد از اوامام که خواهد بود ؟ گفت : جعفر که نام اونزد اهل آسمانها صادق است.امام ششم شیعیان و رئیس مذهب تشیع درسال 114 هجری قمری در سن 31 سالگی به امامت رسید و ردای ولایت بردوش گرفت.
دوران امامت آن امام 34 سال بوده که با اواخر حکومت امویان واوایل حکومت عباسیان مصادف می باشد .
که حدود هجده سال آن ( 132-114 ) همزمان با حکومت امویان و شانزده سال آن ( 148-132 ة ) همزمان با حکومت عباسیان بود .
آن حضرت با پنج تن از خلفای بنی امیه - هشام بن عبدالملی ( 125-105 ه. ق ) ، ولید بن یزید بن عبدالملی ( 126-125 ه. ق ) ، یزید بن ولید بن عبدالملی ( 126 ه. ق ) ، ابراهیم بن ولید (126 ه. ق"( به مدت 70 روز )) و مروان بن محمد ملقب به حمار ( 132-126 ه.ق ) و دو تن از خلفای بنی عباس ابوالعباس ( عبدالله بن محمد ) معروف به سفاح ( 132- 136 ( 137 ) ه. ق ) و ابوجعفر معروف به منصور دوانیقی ( 158-136 ( 137 ) ه. ق ) معاصر بود .
در یک دسته بندی ، زندگانی امام جعفر صادق ( علیه السلام ) می توان به سه دسته کلی تقسیم نمود :
الف - زندگانی امام در دوره امام سجاد و امام باقر ( علیهما السلام ) که تقریبا نیمی از مر حضرت را به خود اختصاص می دهد . در این دوره ( 83-114 ) امام صادق ( علیه السلام ) از علم و تقوی و کمال و فضیلت آنان در حد کافی بهره مند شد .
ب - قسمت دوم زندگی امام جعفر صادق( علیه السلام ) ازسال 114 هجری تا 140 هجری می باشد . دراین دوره امام از فرصت مناسبی که بوجود آمده ، استفاده نمود و مکتب جعفری را به تکامل رساند . در این مدت ، 4000 دانشمند تحویل جامعه داد و علوم و فنون بسیاری را که جامعه آن روز تشنه آن بود ، به جامعه اسلامی ارزانی داشت .
ج - هشت سال آخرامام( علیه السلام ) قسمت سوم زندگی امام را تشکیل می دهد . دراین دوره ، امام بسیار تحت فشار و اختناق حکومت منصور عباسی قرار داشت . در این دوره امام دائما تحت نظر بود و مکتب جعفری عملا تعطیل گردید .
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم
یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.
((برتولت برشت))
همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
×××
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری
که به اندازه یک پنجره می خواند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
((دستهایت را
دوست میدارم))
بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادى؟!
فرمود: شبى حسن بن على(علیهما السلام) به من فرمود: جدّت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهى از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.
من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که مى بینى کشید، و کسى از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى.
سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنیمت پیرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم.
او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است.
بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جاى بسى شگفت است که شما رومى هستید و به زبان عربى تکلّم مى نمایید!
فرمود: آرى! جدّم در تربیت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم; به همین خاطر زنى را که چندین زبان مى دانست براى تعلیم من معیّن نمود. او هر صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.
بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت امام هادى(علیه السلام)شرفیاب شدم. حضرت فرمود: ]اى ملیکه![ عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) و اهل بیت او را چگونه دیدى؟
عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزى را که شما از من بدان داناترید؟
امام(علیه السلام) فرمود: من مى خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکى را انتخاب کن، آیا دوست دارى ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدى را؟
عرض کرد: مژده فرزندى به من بدهید.
امام(علیه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را ـ آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد ـ پر از عدل و داد نماید.
عرض کرد: از چه کسى؟
فرمود: از همان شخصى که پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح(علیه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه کسى تزویج نمودند؟
عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن على(علیه السلام).
فرمودند: آیا او را مى شناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سیده زنان، فاطمه زهرا(علیها السلام) مسلمان شدم، شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.
آنگاه مولاى مان امام هادى(علیه السلام)فرمود: اى کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید.
هنگامى که آن بانو ـ حکیمه خاتون ـ به خدمت امام(علیه السلام) مشرّف شد، حضرت فرمود: این همان زنى است که گفته بودم.
حکیمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگى را به او بیاموز که او همسر ابامحمّد و مادر قائم آل محمّد ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف ـ مى باشد
در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)، و داماد و جانشین او على مرتضى(علیه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح(علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوى ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.
حضرت مسیح(علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد(علیهم السلام) پیوند ده.
عرض کرد: آرى پذیرفتم.
آنگاه پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح(علیه السلام)و فرزندان پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) و حواریان را شاهد گرفت.
از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبّت حسن بن على(علیهما السلام) در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بى میل شدم آن چنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.
براى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد.
آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیى دارى تا آن را، پیش از مرگت، برآورم؟»
گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح(علیه السلام)و مادر او حضرت مریم(علیها السلام)مرا شفا عنایت کنند.
چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.
پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه(علیها السلام)همراه حضرت مریم(علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم(علیها السلام) به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو ـ حسن بن على(علیه السلام) ـ هستند.
من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على(علیه السلام)به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه(علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم(علیها السلام) است و از دین تو بى زارى مى جوید. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسیح(علیه السلام)و مریم(علیها السلام) را به دست آورى و ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام) به دیدار تو بیاید، باید بگویى:
«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)»
هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد.
آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتى که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام)شدم.
فرداى آن شب امام(علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!
فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده اى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.»
از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب مى دیدم.
بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصارى، صحابى شریف پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) ـ یکى از شیعیان امام هادى(علیه السلام)و امام حسن عسکرى(علیه السلام)بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت(علیه السلام)بوده است ـ مى گوید:
کافور، غلام امام هادى(علیه السلام)، نزد من آمد و گفت:«مولاى مان امام هادى(علیه السلام) تو را مى خواند.»
من نزد حضرت(علیه السلام)شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود:«اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت(علیهم السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.»
آنگاه نامه اى زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود.
سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مى یابى که نمایندگان اشرافِ بنى عباس هستند، در میان آنها عدّه کمى نیز از جوانان عرب به چشم مى خورد.
هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام «عمر بن یزید» برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.
در این حال، صداى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گوید: به فریادم برسید! مى خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.
در این هنگام، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، براى خریدن وى سیصد سکّه طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مى گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن.
فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.
آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد!
در آن هنگام به سوى عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت و تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.
بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى(علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست وگفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.
او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکى ـ که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم ـ بازگشتم.
کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مى بوسید و روى دیدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى کشید.
به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟
فرمود:«اى بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا ـ پسر قیصر روم ـ هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشین مسیح(علیه السلام) ـ شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم.
جدّم، قیصر مى خواست مرا به برادرزاده خود ـ یعنى پسر عموى پدرم ـ تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصدتن از حوارى زادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب هاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند.
هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایه هاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید.
آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.
جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه هاى خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم.
وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند.
جدّم ـ در حالى که بسیار اندوهگین بود ـ برخاست و به حرم سراى خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسیح(علیه السلام) و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلنداى آن به آسمان مى رسید در همان جایى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.