سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش میان نادانان، همچون زنده در میان مردگان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 87 آبان 9 , ساعت 9:30 صبح

وصال دوست

بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصارى، صحابى شریف پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) ـ یکى از شیعیان امام هادى(علیه السلام)و امام حسن عسکرى(علیه السلام)بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت(علیه السلام)بوده است ـ مى گوید:

کافور، غلام امام هادى(علیه السلام)، نزد من آمد و گفت:«مولاى مان امام هادى(علیه السلام) تو را مى خواند.»

من نزد حضرت(علیه السلام)شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود:«اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت(علیهم السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.»

آنگاه نامه اى زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود.

سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مى یابى که نمایندگان اشرافِ بنى عباس هستند، در میان آنها عدّه کمى نیز از جوانان عرب به چشم مى خورد.

هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام «عمر بن یزید» برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.

در این حال، صداى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گوید: به فریادم برسید! مى خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.

در این هنگام، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، براى خریدن وى سیصد سکّه طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مى گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن.

فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.

آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد!

در آن هنگام به سوى عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت و تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.

بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى(علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست وگفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.

او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.

من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکى ـ که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم ـ بازگشتم.

کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مى بوسید و روى دیدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى کشید.

به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟

فرمود:«اى بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا ـ پسر قیصر روم ـ هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشین مسیح(علیه السلام) ـ شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم.

جدّم، قیصر مى خواست مرا به برادرزاده خود ـ یعنى پسر عموى پدرم ـ تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصدتن از حوارى زادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب هاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند.

هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایه هاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید.

آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.

جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه هاى خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم.

وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند.

جدّم ـ در حالى که بسیار اندوهگین بود ـ برخاست و به حرم سراى خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.

من آن شب در خواب حضرت مسیح(علیه السلام) و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلنداى آن به آسمان مى رسید در همان جایى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ