ترا من چشم در راهم شباهنکام
که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
((نیما یوشیج))
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم
یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.
((برتولت برشت))
همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
×××
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری
که به اندازه یک پنجره می خواند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
((دستهایت را
دوست میدارم))
لحظه های عشق
ای خوشا یک دل، دل لبریز عشق
لحظه های سبز و عطر آمیز عشق
ای خوشا عشق و خوشا دلدادگی
ای خوشا با عشق خوبان زندگی
ما که دلهامان لبالب از خداست
جانمان سرچشمه مهر و صفاست
ما که چون آیینه سبز و ساده ایم
دل به سودای محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) داده ا یم
آفتاب معرفت نور یقین
لطف یزدان رحمةٌ للعالمین
آخرین پیغام از سوی خدا
ترجمان عشق معنای صفا
او تمنّای دل تنهای ماست
دردهای غربت ما را دواست
ما که از عشق علی علیه السلام دم می زنیم
پشت و پا بر هر دو عالم می زنیم
با علی در سوز و ساز دیگریم
زآتش سوزان عشقش، پرپریم
شورش دلهای ما، عشق علی است
ضامن فردای ما عشق علی است
سر سپار راه مولاییم ما
سر به سر شوق و تولاّییم ما
عشق زهرا (علیها السلام) آتشی در جان ماست
شعله سوزنده پنهان ماست
کیست زهرا علیها السلام؟ نو گل باغ بهشت
قصه زیبای سرخ سرنوشت
چشمه خورشید رخشان، فا طمه علیها السلام
کوثر تقوی و ایمان فا طمه (علیها السلام)
از غمی همواره در تاب و تبیم
همنوای ناله های زینبیم (علیها السلام)
کیست زینب (علیها السلام)؟ باور آیینه ها
وارث گلهای سرخ کربلا
قهرمان قصه های آرزو
اعتبار و افتخار و آبرو
باز هم مائیم و داغ کربلا
داغ و درد لاله های نینوا
باز ما و لحظه های انتظار
انتظار مردی از نسل بهار
مهد ی (علیه السلام) زهرا (علیها السلام) امام
آخرین مهدی موعود (علیه السلام) پرچم دار دین
از تبار آسمان و آفتاب
یادگار نسل پاک انقلاب
آخرین فریاد سرخ روزگار
فصل پایان حدیث انتظار
دوستی با آل طاها عاشقیست
با شقایق های زهر ا (علیها السلام) عاشقی ست
آل طاها رمز«یاء» ورمز«سین»
واژهایسرخ قرآن مبین
آفتاب آسمانِ باورند
راه سرخ عشق را روشنگرند
عشق،سرفصل کرامات خداست
عشق مارارهبر است ورهنما است
عشق جان را قوّت بال وپراست
دل به دست عشق دادن،خوشتر است
گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت میکنی و زنت گوش میدهد. مرحله دوم او صحبت میکند و تو گوش میکنی، اما مرحله سوم که خطرناکترین مراحل است و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد میکشید و همسایهها گوش میکنند!
روزی شخصی پیش بهلول بیادبی نمود. بهلول او را ملامت کرد که چرا شرط ادب به جا نیاری؟ او گفت: چه کنم آب و گل مرا چنین سرشتهاند، گفت: آب و گل تو را نیکو سرشتهاند، اما لگد کم خورده است! (تنبیه و تربیت نشدهای)
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شان من نیست!